اين يك نمايش نيست!

منيعه سادات واصل
manikhanoomi@yahoo.com

يك، دو، سه … ده. يك، دو، سه … ده. اي بابا عجب آدم كنه‌اي است. آقاجون نمي‌خواهم گوشي را بردارم، مگر زور است؟ اصلاً خانه نيستم، نفهم! دفعه دهم دارد زنگ مي‌زند، آخر اگر يك ذره غيرت و فهم داشت كه دلم نمي‌سوخت، اگر يك ذره موقعيت من را درك مي‌كرد كه …. ديگر نمي‌خواهم ببينمش، من همه حرفهايم را زدم برو بچسب به كارت به مديرت به حقوق سر برجت، زن گرفتنت ديگر براي چي است؟ كسي كه در مهمترين روزهاي زندگي همراه نيست بهتر كه اصلاً‌ نباشد، ديگر به او فكر نمي‌كنم، امروز روز مهمي است و من هزارتا كار دارم، دو ساعت وقت دارم كه خودم برسانم به استاد. خب بلند شو ديگر. بازكه نشستي! واي خدايا كي اين همه دويدن الكي تمام مي‌شود، خسته‌شدم از اين همه سگ‌دو زدن، دويدن دنبال وسايل كار ارزانتر، بوم و قلم و رنگ، التماس‌كردن به بابا و مامان و فك‌وفاميل و دوست و آشنا و همسايه تا 5 دقيقه مدل بشوند، از ارايه كار و وقت از اساتيد گرفتن كه ديگر نگو و نپرس كه بايد به اندازه يكسال التماس كنم تا يكربع وقت از يك جايي پيدا كنند و به من بدبخت و طرحهاي بيچاره‌تر از خودم بدهند، مي‌دانم كه آنها هم گرفتارند و بايد بدتر از من صبح تا شب بدوند و صدجا تدريس كنند، مي‌دانم كه آنها هم مشكل دارند، اما گناه من بيچاره ميان اين‌همه گرفتاري و آدم گرفتار چي هست؟ مي‌دانم كه آنها ارزش و اهميت اين طرحها را نمي‌دانند، آخر آنها كه نمي‌دانند فقط با يك تأييد كوچولو چه قوت قلبي به من مي‌دهند، نمي‌دانند كه من با تأييديه آنها خيلي محكم‌تر مي‌توانم بروم توي آن شركت لعنتي و طرحها را بزنم توي سر آن رئيس شركت كله‌پوك كه قدر ارزن از هنر نمي‌داند و اعتبار بگيرم براي اجراي كار انيميشن. مي‌دانم كه آنها اعجاز من را در دنياي انيميشن باور ندارند، آخر آنها كه نمي‌دانند من مي‌خواهم اسطوره‌هاي ايراني را زنده كنم، روح ببخشم، مي‌خواهم فرهنگ و گذشته ايران و ايراني را زنده‌كنم، آخر آنها اصلاً وقتي براي شنيدن ندارند، آنها زماني براي به تعبير خودشان خيال‌پردازي ندارند، مهم نيست، من اراده كردم كه اين كار را انجام بدهم، من بايد موفق بشوم و مي‌شوم. امروز هم مثل همه روزهايي ديگر تمام طرحها و بومها و وسايلم را جمع مي‌كنم، اما نه مثل همه روزهاي ديگر بداخلاق و نااميد من امروز را با نهايت توان و اميد شروع مي‌كنم. وايييييييييييييييي ! ببين صف اتوبوس تا كجا رفته! آخر من چه‌جوري با اين‌همه بار و بنديل سوار اتوبوسي بشوم كه صدسال يك بار مي‌آيد و وقتي هم كه مياد آدم از در و پنجره‌اش آويزان است، كاش دربست بگيرم، آخر ديوانه تو به اندازه كرايه تاكسي معمولي هم پول نداري واي به دربست! بيچاره بابايم هرچي مي‌دود باز هم هشتش گروي نهش است، عيبي ندارد بگذار از آن رئيس شركت عصاقورت داده اعتبار بگيرم، بگذار كارم را شروع كنم، بگذار برسد روزي كه طرحهايم همه بازار را بگيرد و به‌جاي قيافه كج پاكاهونتس و آن بچه شير بي‌يال و كوپال و فرشته‌هاي زيباي خفته و كوتوله‌هاي سفيدبرفي و موشهاي سيندرلا، روي هر مداد و خودكار و ليوان و جاقلمي و چه‌ميدانم هر آت و آشغال ديگري خودنمايي بكنند، آنوقت ديگر دربست چيه؟ مي‌نشينم توي ماشين خودم و مي‌روم جلوي آن پسره بي‌عرضه و مي‌گويم خودت لياقت نداشتي، بچسب به همين آب باريكه ببين كجا را مي‌گيري! اي‌بابا من كه قرار بود ديگر به او فكر نكنم. خيلي خوب نمي‌روم جلوي آن پسره بوق بزنم، در عوض به باباي بيچاره و مهربونم كمك مي‌كنم و مي‌گويم گور … هر كسي كه لياقت ندارد! بالاخره رسيدم، اين‌هم دانشگاه. خواهرم اين چه وضع حجاب است. بيا اينجا ببينم. واي خاك برسرم مقنعه‌ام فرق سرم هم نيست. حاج آقا ببخشيد به خدا آنقدر اتوبوس شلوغ بود كه نفهميدم حجابم رفته. آخر خواهر من … . مي‌دانم حاج‌آقا به‌خدا من از آن دخترها نيستم، تو را به جون عزيزت من ساعت 30/11 بايد كارهايم را به استادم ارايه بدهم، بگذار بروم، به‌جان مامانم همه آينده و زندگي‌ام بستگي به امروز دارد، بگذار بروم تا آخر عمر دعايت مي‌كنم، اصلاً مقنعه‌ام را مي‌دوزم كف سرم كه ديگر نيفتد فقط بگذار بروم. واي كه چقدر نفس گرفت از من، باز هم خدا پدر و مادرش را بيامرزد كه ولم كرد. آخر من نمي‌فهمم هيچ جرم ديگري توي اين جامعه اتفاق نمي‌افتد؟ پس اين اخبار روزنامه‌ها چي است كه پسره اسيد پاشيد توي صورت دختره و باند سوسكهاي بالدار و مارمولكهاي بي‌دم چندسال است كه هي دخترها را دزديدند و هركاري دلشان خواسته كردند، اين دفعه آخر هم از سر مردانگي دختره را زنده گذاشته‌بودند! و چندتاشون گيرافتادند؟ يعني همه اينها توي زندان هستند يا اينكه توي همين‌خيابانهاي شلوغ و كنار دست ما! اي‌بابا يكي نيست بگويد دخترجون تو كلاه خودت را سفت بچسب كه باد نبرد، حواست به مقنعه‌ات باشد كه يكساعت التماس اين‌‌وآن نكني. از نفس افتادم اينقدر دويدم، دير شده واي ساعت شد 45/11. پس استادم كو؟ خودش گفت دفتر اساتيد مي‌نشيند، اي‌بابا يكساعت گذشت، ساعت دو هم با آن رئيس شركت قراردارم، چيكار كنم حالا؟ بگذار بهش زنگ بزنم، واي از اين تلفن‌هاي كارتي، قديمي‌هايش كه خراب است، جديدها هم كه كارتهاي قديم را قبول ندارند، ببين چه‌جوري بحث قديم و جديد و اختلاف دو نسل به تلفن‌ها هم كشيده شده‌ها ! چي استاد؟ نمي‌توانيد بياييد؟ من بيايم؟ كجا؟ گالري …؟ باشد، صبر كنيد بنويسم. بيا اين هم از قول و قرار گذاشتنشان، آخر شماها فرهنگي هستيد، استاد هستيد، الگو هستيد چرا بدقولي؟ حالا من چي‌كار كنم؟ بروم گالري؟ استاد كه كارهاي من را ديده حالا اين بازنگري آخر نباشد، اصلاً قوت‌قلب نخواستم، اگر يك راست بروم شركت پيش آن رئيسه چي مي‌شود؟ آنكه طرحهاي اوليه را ديده، واي خدايا چي‌كار كنم؟ اي لعنت به اين شانس گند من !
دختر روي زمين مي‌نشيند، صحنه تاريك است، سه ماه است كه دارد صبح و عصر اين نمايش را بازي مي‌كند، با آدمهاي خيالي حرف مي‌زند، اين‌جور اجراها تحرك زيادي مي‌خواهد، از اين سر صحنه به آن‌سر صحنه دويدن و به‌ همه شخصيت‌هاي نامرعي، تنها با مكالمه‌اي تك‌نفره، حضوربخشيدن. اين دختر به نوعي خودش است، روايت خودش است، جنگ خودش با ديگران براي اثبات خودش، اثبات توانايي‌هايش، مي‌داندكه آخرش را توي تيمارستان تمام مي‌كند، برايش روشن است، هيچكس نمي‌داند از ساعت 45/12 به بعد چه اتفاقي افتاده و آن دختر كجا رفته، مي‌داند كه توي پرونده پزشكي قانون ثبت شده كه توي يك‌جاي پرت و خلوت، لت و پار و درب و داغون پيدا شده، مي‌داند كه ديگر هيچ چيزي از هويتش نمانده، از شخصيتش، از باورهايش، مي‌داند كه قصه او، قصه يك دختر تمام شده است، اما يك‌چيزي اين وسط كم است، برقراري ارتباط بين اين دو جا، اين دو فضا، شايد براي بيننده سخت باشد، نمي‌خواهد كه پاي آن پسره بي‌عرضه هم به داستان باز بشود، همه شخصيت‌ها بايد در حاشيه باشند، حضوري كمرنگ داشته‌باشند، دختر همه حضور و همه پايان است.
دختر از جا بلند مي‌شود، بومها و طرحها و وسايلش را كه روي زمين و دور و برش گذاشته بود بغل مي‌گيرد، با نگاهي گنگ و مات به حاضرين خيره مي‌شود، لبخندي از سر بي‌خيالي و حركتي از سربي‌قيدي، لباس سفيدي به تن دارد، روسري سفيدش را هم از پشت بسته، روي صحنه نرم و آرام، مثل فرشته‌ها مي‌دود و بالا و پايين مي‌پرد، مثل پرنده‌ها شده، آزاد، رها، ديگر هيچ قيد و بندي نيست، هيچ نگراني‌ و دلشوره‌اي نيست، هيچ دويدن و سگ‌دو زدني هم نيست، ديگر هيچ‌چيز نيست، هرچه هست نور است و سپيدي است و لبخند گنگ و نگاه مات دختر. صحنه روشن روشن است.
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30839< 1


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي